خاطرات یک مقیم کانادا

من در این وبلاگ خاطرات و روزانه های خودم رو از قبل از رفتن به کانادا تا زندگی در کانادا برای شما نقل میکنم .

خاطرات یک مقیم کانادا

من در این وبلاگ خاطرات و روزانه های خودم رو از قبل از رفتن به کانادا تا زندگی در کانادا برای شما نقل میکنم .

عشق و جوانی

امروز سالگرد روز آشناییمون بود ... میدونستم که هم اون یادشه و هم میدونه که من یادمه ... هر سال هردومون فکر میکنیم طرف مقابل یادش نیست و سعی میکنیم که سورپرایزش کنیم ولی هر سال هم نمیشه

آروم و یواش وارد خونه شدم 

میخواستم هردوشون رو سورپرایز کنم 

همین که وارد خونه شدم دیدم تمام چراغهای حال خاموشه و سر و صدایی هم نیست و خونه سو و کوره و فقط نوری از آشپز کوسو میزنه 

فکر کردم که دوباره میخوان منو غافلگیر کنند ... با خودم گفتم شاید امسال شگردشون رو تغییر داده باشند 

رفتم توی آشپزخونه و دیدم لاله داره غذا رو درست میکنه  

سلام کردم ... سر رو که بلند کرد اول ترسید ولی بعد اومد طرفم

تا کیک و گل رو دست من دید گفت امسال هم منم کیک و گل خریدم ... اگه بگم یه قلم جنس بخر یاد میره و آلزایمر میگیری ولی یکسال نشد امروز رو یادت بره 

ندیدم و گفتم ببخشید از این به بعد سعی میکنم دیگه یادم نمونه. 

بعد رفتم یه تکه هویج از یالاد برداشتم و گفتم حالا چرا اینقدر سوت و کورید ؟ نازنین کو ؟ 

گفت دوباره ناراحت بود ... دعوامون شد ... رفت توی اطاقش درم قفل کرد 

گفتم دوباره چی شده ؟ سر درس و مدرسه دعواتون شده ؟ من که صدبار گفتم این دختر خودش صلاح کارش رو میدونه ... اینقدر پا توی کفشش نکن ... هم بزرگ شده و پیش همسن و سالاش عاقل و فهیمه

گفت نه ... جریان همون پسرست که برات گفتم ... خیلی هم دیگه رو دوست دارند ولی من میدونم که اینا از سر بچگیه 

گفم عزیز دلم نه نازنین دیگه بچست و نه پسره آدم احمقی کلاشیه 

گفت میدونم ولی از کجا معلوم که این عشق اساطیری رو پی فردا یادشون نره ؟!

خندیدم و گفتم تو انگار جوونیای خودمون رو یادت رفته ! ما هم بابا مامانامون همین حرفها رو بهمون میزدند ولی چون هم رو دوست داشتیم تا آخرش جنگیدیم ... حالا هم تو شدی دقیقا مثل اونها ... تو هنوز باور نکردی که عشق برهنه رو گرم و گرسنه رو سیر میکنه ... در ضمن یادت نیست خودت چقدر دو رو رم گشتی و حرفهای عاشقانه زدی تا من خر شدم ؟! 

گفت نه تو اصلا به من محل نمیگذاشتی !!! کی بود برای من نامه های عاشقانه مینوشت ؟!

چند قذم رفتم جلوتر و آروم در آغوش گرفتمش . آروم در گوشش گفتم حالا ما یه غلطی کردیم ... تو باید به رومون بیاری ؟! 

آروم پیشونیش رو بوسیدم و گفتم دوست دارم فقط همین 

گفت دیوونه پیشبندم کثیف بود .... دیدی چه گندی به لباسات خورد 

گفتم فدای سرت و از آشپزخونه رفتم بیرون 

داد زد حالا کجا میری ؟! 

گفتم میرم اون دختر بداخلاق رو بیارمش بیرون ... تو که میدونی من تا دختر بابا پیشم نباشه آروم نمیشم 

این جمله آخر رو مخصوصا بلند گفتم که نازنین هم حتما بشنوه 

آروم رفتم دم اتاقش و گوش کردم 

داشت آروم و خفه گریه میکرد ... در زدم

گفت برو ... من اعصابم خورده ! 

گفتم منم بابایی ... در رو باز کن کارت دارم 

وقتی صدای من رو شنید انگار خجالت کشید و در رو باز کرد و  برگشت رو تخت نشست 

گفتم اجازه هست بیام تو ... گفت بفرمایید 

وارد که شدم دیدم روی تخت چهارزانو نشسته و کتاب شیمیش جلوش بازه 

گفتم داشتی درس میخوندی ؟ 

جواب نداد ولی سرش رو آروم آورد بالا ... چشماش قرمز بود 

رفتم جلوش نشستم و کتاب شیمی رو برداشتم و یک مداد گذاشتم وسطش و بستمش 

دوباره سرش رو انداخت پایین

زیر چونش رو گرفتم و سرش رو آوردم بالا

گفتم گریه میکردی ؟ 

گفت نه و دوباره سرش رو انداخت پایین و زد زیر گریه 

گفتم عزیزم چرا گریه میکنی ؟ 

جواب نداد ولی اومد طرفم و سرش رو گذاشت توی بغلم ... بغلش کردم ... مثل قدیما ... وقتی چیزیش میشد میومد توی بغلم و گریه میکرد ... این تاکتیک همه زناست و هیچ مردی نیست که بتونه جلو این فن تاب بیاره

گفتم درسها خیلی برات سخته ؟

گفت آره خیلی مخصوصا شیمی که معلمشم مثل سگ میمونه 

دیدم به هیچ صراط مستقیمی راضی نمیشه و حرف دلش رو نمیزنه ... گفتم بابایی بهتره من از این لباس خریت و نفهمی بیام بیرون و تو هم دست از پنهون کاری برداری ... خیلی دوسش داری ؟ 

گفت چی رو ؟ 

گفتم اونی که من میدونم تو هم میدونی ... دیدمش ... پسر خوبی به نظر میاد ... معلومه که سرش به تنش میرزه

انگار شکه شده باشه سرش رو آورد بالا ... انگار ترسیده بود ... توی چشمام ذل زد 

در حالی که از چشماش اشک میومد گفت مامان بهتون گفت ؟! 

گفتم آره ولی قبلشم خودم فهمیده بودم ... دخترم منم یک روز جوون بودم ... منم خیلی شبا تا صبح با تلفن حرف زدم ... منم خیلی رستوران و تریا رفتم ... دخترم از تموم رفتارات میشد فهمید که عاشق شدی ... این خصوصیت جوونیه ... انتظار داشتم قبل از این خودت بهم بگی ولی مجبور شدم خودم بهت بگم ... یکبار اتفاقی توی خیابون دیدمتون ... اول میخواستم بیام جلو ولی بعدش فقط آروم دنبالتون اومدم ... فکر کنم پسر خوبی باشه

دوباره سرش رو گذاشت توی بغلم و در همون حال گریه گفت آره بابا ... خیلی دوسش دارم  

گفتم اونم دوستت داره ؟ 

گفت آره نمیدونیم چیکار کنیم !

گفتم مگه چی شده ؟!

گفت داره میره !

گفتم کجا ؟ 

گفت انگلیس ... یه بورسیه شش ماهه گرفته 

گفتم خوب خدایی نکرده نمیره که بمیره ... بعد از شش ماه میاد 

گفت میگه ممکنه مجبور بشه برای ادامه تحصیل چند سالی بمونه 

گفتم اگر اونم دوست داره برمیگرده ... زوذ برمیگرده 

گفت منم امیدوارم

آروم سرش رو بوسیدم و گفتم دخترم نگران نیاش ... فقط بدون من همیشه پشتتم ... مطمئن باش اگر واقعا دوست داشته باشه و لایق باشه برمیگرده

نظرات 2 + ارسال نظر
کتایون چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:38 ق.ظ http://www.sounevesht.blogfa.com/

خب بعد چی شد؟

خانم
داستان پایان باز هستش
هرطور خودتون دوست دارید میتونید تمومش کنید

کتایون پنج‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:05 ب.ظ

آقا
عذر خواهی می کنم کامنت گذاشتم
شما به بزرگواری خودتون ببخشید

شما لطف کردید کامنت گذاشتید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد