سکوت


 _درتنهایی هایم همیشه صدایی حاکم است ....

سکوت...

 

 

سلام 

میدونم خیلی بیشترازاونی که فکرشومیکنم ازم دلگیری ولی همیشه همه چیز همونطورکه میخوایم پیش نمیره ...
راست میگی منم دوست دارم ولی علاقه کافی نیست 
من ازاول بهت علاقه نداشتم ولی وقتی ف ردت کردباعث شدبیام سمتت چون میدونستم درک میکنی احساسموولی کم کم انقدخوب بودی که بهت علاقه پیداکردم ...
توهمیشه باهام صادق بودی بجزمخفی کردن علاقت به ز همیشه راستشوگفتی .
اماحامدبعضی حرفایی که میدونستی بنفعت نیست وازم مخفی کردی چون میدونستی روچه چیزایی حساسم من خیلی زودسفره دلموبرات بازکردم .خیلی زودبهت وابسته شدم وگذاشتم بهم نزدیک بشی خیلی برای جداییمون دلیل دارم ولی نمیتونم بهت بگم .
فقط حامدبدون اگه یه چیزایی روازم مخفی نمیکردی الان خودم بهت پیام میدادم نه بخوام تووبلاگ اونم اینحرفارواینطوری بهت بزنم ..
فقط بدون دلم گرفته ...
من همیشه تواین وبلاگم ازاین به بعدمطلب میذارم وحامداگه دیدی یه روزخدافظی کردم ازاین وب بدون فراموشت کردم .
خیلی سخته برام ولی خب شایدهرکسی نتونه جای کس دیگه ای روبگیره ولی بالاخره مرهم میذاره رودردت .دعاکن برام تابرام راحت ترباشه ...فقط بدون عشق باعلاقه ی من به توفرق داره .گریه هامونادیده بگیر .فک کن باخنده تمام شد .اگه یه روزی ازدواج کردی زنتوخیلی دوست داشته باش بذاردوباره عاشق بشی بعدازدواج کن چون برات بهتریناروآرزودارم .اون دوست داره برگردپیشش .
راستی این حرفاموباکلی فکرکردن زدم 

خدافظ حامد 

سلام 
ادامه نوشته

گاهی یکهو حس می کنی باید نباشی!
یک هفته یا یک سال؟ نمی دانی...
فقط حس می کنی باید دور شوی....
دورِ دور حتی از خودت.... حتی از خاطراتت....
همین...

سهراب گفتی: چشمها را باید شست! شستم ولی ...
گفتی: جور دیگر باید دید! دیدم ولی...
گفتی زیر باران باید رفت!رفتم ولی...
او نه چشمهای خیس و شسته ام را، نه نگاه دیگرم را ندید!
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت:
دیوانه باران ندیده

بعضی وقت ها یکی طوری می سوزونتت

 که هزار نفر نمی تونن خاموشت کنن

. بعضی وقت ها یکی طوری خاموشت می کنه که هزار نفر نمی تونن روشنت کنن.

این بی تفاوتی ها... این بی خبری ها...
گاهی دیدار از سر اجبار
نبودن ها، ندیدن ها
یعنی برو
گاهی چقدر خنگ می شویم!!!!

کاش فقط بودی، 

وقتی بغض می کردم

، بغلم می کردی و می گفتی: 

ببینم چشاتو. منو نگاه کن. ا

اگه گریه کنی قهر می کنم میرم...

رفــــــت...

هیچ چیز بیشتر و بدتر از این ...

مغز استخوان آدمو نمی سوزونه که...

اطرافیانت بهت بگن:

اگه ...دوستت داشت نمیرفــــــــــت...!!!

 

 

 

 

 

 

مشکــــــــــیـ

ز بس که براي توجيه کارشون
دنبال حديث و آيه براي مکروه بودن رنگ مشکي گشتن
از بس که در گوشم
از افسردگي مشکي پوشا گفتن
از بس که زمزمه کردن
مشکي دل رو سياه ميکنه
هميشه تو خودم
دنبال تيرگي ميگشتم
من متهم شدم به دلمردگي
تا امروز که تو روياهاي دخترونه ي خودم
رنگ سرخابي رو
که از بچگي عاشقش بودم
جايگزين رنگ مشکي پوششم کردم
و چقدر چندشم شد
چادر سرخابي که نشد چادر
حرمت چادر به مشکي بودنشه
همون موقع خدارو شکر کردم که چادرم مشکيه
رنگ آسمون شب
و درست همون موقع فکر کردم
به مشکي بودن مانتو و لاکِ
همونايي که دم از مکروه بودن رنگ مشکي ميزدند
ولي باز هم مشکي برايشان
رنگ عشقه....